بوسه مادر
بوسه مادر
کودک که بودم، وقتی زمین میخوردم، مادرم مرا میبوسید،
تمام دردهایم از یادم میرفت…
دیروز زمین خوردم، دردم نیامد،
اما…
به جایش تمام بوسههای مادرم به یادم آمد.
مهر يعني مادر
بوسه مادر
کودک که بودم، وقتی زمین میخوردم، مادرم مرا میبوسید،
تمام دردهایم از یادم میرفت…
دیروز زمین خوردم، دردم نیامد،
اما…
به جایش تمام بوسههای مادرم به یادم آمد.
مهر يعني مادر
مادر، معنی ایثار
مادر ای معنی ایثار، تو گل باغ خدایی
توی روزگار غربت با غم دل آشنایی
مینویسم از سر خط، مادر ای معنی بودن
مینویسم تا همیشه، تویی لایق ستودن
روايت مادر شهيد مفقودي كه از بوي پيراهن، يوسفش را شناخت
يكي از خادمان شهدا روايت ميكند: مادر شهيد وارد سالن معراج شهدا شد، به پيكرهايي كه جز تكهاي استخوان از آنها باقي نمانده بود، نگاهي كرد و در برابر چشمان حيرتزده ما مستقيم به طرف پيكر فرزند شهيدش رفت و گفت «من يقين دارم كه اين پسرم است؛ من مادرم و بوي بچهام را احساس ميكنم».
به گزارش خبرنگار ايثار و شهادت باشگاه خبري فارس «توانا»، معراج شهدا در شهر هزار و يك رنگ ما نقطه اتصال زمين به آسمان است؛ معراج شهدا آخرين ايستگاه انتظار شهدايي است كه خودشان سالها پيش مهمان خان رحمت و فيض الهي شده و همسفره سيدالشهدا (ع) هستند و پيكرهايشان را به عنوان عطيهاي الهي براي اين روزهاي ما، روزهاي غربت و روزمرگي به امانت گذاشتهاند.
هر روز در اين سرا ولولهاي است از عنايات و كرامات شهداست؛ كراماتي كه با شنيدنشان جز يقين به زنده بودن شهدا نتيجه ديگري نخواهد داشت. مطلبي كه در ادامه ميآيد، روايت «محمدرضا فياضي» يكي از خادمان معراج از كرامت شهداست.
در سال 1371، سربازي كه در معراج شهدا خدمت ميكرد و اسمش «رنجبر» بود، با چشمهايي گريان آمد و گفت «شب گذشته در يك رؤيا، يكي از شهداي گمنام به من گفت «ميخواهند مرا به عنوان شهيد گمنام دفن كنند، اما وسايل و پلاكم همراهم است».
به آن سرباز جوان گفتم «در اينجا خيليها خوابهاي مختلف ميبينند اما دليل نميشود كه صحت داشته باشد؛ تو خستهاي، الان بايد استراحت كني» آن سرباز رفت؛ صبح كه آمد دوباره گفت «آن شهيد ديشب به من گفت در كنار جنازهام يك بادگير آبي رنگ دارم كه دور آن را گِل، پوشانده است داخل جيب آن، پلاك هويت، جانماز، كارت پلاك و چشم مصنوعيام ـ شهيد در عمليات خيبر در جزيره مجنون از ناحيه چشم مجروح شده بود و چشم او را تخليه كرده و به جاي آن چشم مصنوعي گذاشته بودند ـ وجود دارد» به آن جوان گفتم «برو سالن معراج شهدا اما اگر اشتباه كرده باشي بايد بروي و شلمچه را شخم بزني!».
سرباز وارد سالن معراج شهدا شد و پيكرها را يكي يكي بررسي كرد تا اينكه پيكر شهيد مورد نظر را با نشانههايي كه داده بود، يافت. پس از اطلاع دادن اين جريان به مسئولان و پيگيري قضيه، توانستم خانواده شهيد را پيدا كنم.
با برادر شهيد تماس گرفتم و به او گفتم «برادر شما جانباز ناحيه چشم بوده و در عمليات كربلاي 5 در سال 1365 به شهادت رسيده و مفقود شده است؟» گفت «بله تمام نشانههايي كه ميگوييد، درست است» به او گفتم «براي شناسايي به همراه مادر به معراج شهدا بياييد»؛ برادر شهيد گفت «مادرم تازه قلبش را عمل كرده اگر اين موضوع را به او بگويم هيجانزده ميشود و ممكن است اتفاقي برايش بيفتد».
اما فرداي آن روز ديديم يكي از برادرها به همراه مادر شهيد به معراج آمدند؛ بچهها به مادر چيزي نگفته بودند و مادر شهيد با صلابتي كه داشت، رو به من كرد و گفت «شهيد گمنام در اينجا داريد؟» گفتم «بله تعدادي از شهداي تفحص شده در معراج هستند كه گمناماند» مادر شهيد مفقود گفت «ميتوانم شهدا را ببينم؟» گفتم «بفرماييد».
مادر وارد سالن معراج شهدا شد؛ به پيكرهايي كه فقط تكههايي از استخوان از آن باقي مانده بود، نگريست و خود را به پيكر همان شهيدي كه آن سرباز جوان نيز او را شناسايي كرده بود، رساند.
مادر شهيد رو به ما كرد و گفت «ديشب فرزندم به خوابم آمد و گفت من در معراج شهدا هستم و ميخواهند مرا به عنوان شهيد گمنام دفن كنند» به مادر شهيد گفتم «شما از كجا مطمئن هستيد كه اين فرزند شماست؟» ابروهايش را توي هم كرد و گفت «من مادرم و بوي بچهام را احساس ميكنم».
براي اينكه از اين موضوع يقين پيدا كنم و احساس مادري را در وي ببينم، به مادر شهيد مفقود گفتم «اگر براي شما مقدور است لحظهاي از سالن خارج شويد، اينجا كار داريم». مادر شهيد از سالن بيرون رفت و در گوشهاي نشست؛ در اين فاصله پيكر مطهر شهيد را جابجا كردم؛ بعد از مدتي به وي گفتم «الآن ميتوانيد بياييد داخل». مادر شهيد وارد سالن شد و بدون هيچ ترديدي به سمت پيكر فرزند شهيدش رفت درحالي كه ما جاي او را تغيير داده بوديم؛ و به ما گفت «من يقين دارم كه اين پسرم است؛ او به من گفته بود كه برميگردد».
غوغايي در معراج شهدا به پا شد؛ خواهران و برادران شهيد مفقود، گريه ميكردند؛ مادر شهيد رو به فرزندانش كرد و گفت «براي چه گريه ميكنيد؟ اين امانتي بود كه خداوند به من داده بود، از من گرفت؛ حالا هم كه استخوانهايش را برايم آوردهاند دوباره امانتي را به خودش تحويل ميدهم».
مادر شهيد محمد معماريان:
«محرم حدود 20 سال پيش بود كه تو يه اتفاق پام ضربه شديدي خورد،طوريكه قدرت حركت نداشتم. پام رو آتل بسته بودند. ناراحت بودم كه نمي تونستم تو اين ايام كمك كنم. نذر كرده بودم كه اگه پام تا روز عاشورا خوب بشه با بقيه دوستام ديگهاي مسجد را بشورم و كمكشون كنم. شب عاشورا رسيده بود و هنوز پام همونطور بود. از مسجد كه به خونه رفتم حال خوشي نداشتم. زيارت را خوندم و كلّي دعا كردم. نزديكهاي صبح بود كه گفتم يه مقدار بخوابم تا صبح با دوستام به مسجد بِرَم. تو خواب ديدم تو مسجد (المهدي) جمعيت زيادي جمع هستند و منم با دو تا عصا زير بغل رفته بودم. يه دسته عزاداريِ منظم، داشت وارد مسجد مي شد. جلوي دسته، شهيد سعيد آل طه داشت نوحه مي خوند. با خودم گفتم: اين كه شهيد شده بود! پس اينجا چيكار مي كنه؟! يه دفعه ديدم پسرم محمد هم كنارش هست. عصا زنان رفتم قسمت زنونه و داشتم اينها رو نگاه مي كردم كه ديدم محمد سراغم اومد و دستش را انداخت دور گردنم. بهش گفتم: مامان، چقدر بزرگ شدي! گفت: آره، از موقعي كه اومديم اينجا كلّي بزرگ شديم.
ديدم كنارش شهيدآزاديان هم وايساده. آزاديان به من گفت: حاج خانوم! خدا بد نده. محمد برگشت و گفت: مادرم چيزيش نيست. بعد رو كرد به خودم و گفت: مامان! چيه؟ چيزيت شده؟ گفتم: چيزي نيست؛ پاهام يه كم درد مي كرد، با عصا اومدم. محمد گفت: ما چند روز پيش رفتيم كربلا. از ضريح برات يه شال سبز آوردم. مي خواستم زودتر بيام كه آزاديان گفت: صبر كن كه با هم بريم. بعد تو راه رفته بوديم مرقد امام(ره). گفتيم امروز كه روز عاشوراست اول بريم مسجد، زيارت بخونيم بعد بيايم پيش شما. بعد دستهاشو باز كرد وكشيد از سر تا مچ پاهام؛ بعد آتل و باندها رو باز كرد و شال سبز را بست به پام و بعدش هم گفت: از استخونتنيست؛ يه كم به خاطر عضله ات است كه اون هم خوب مي شه ز خواب بيدار شدم، ديدم واقعيت داره؛ باندها همه باز شده بودند و شال سبزي به پاهام بسته شده بود. آروم بلند شدم و يواش يواش راه رفتم. من كه كف پام را نمي تونستم رو زمين بذارم حالا داشتم بدون عصا راه مي رفتم. رفتم پايين و شروع به كار كردم كه ديدم پدر محمد از خواب بيدار شده؛ به من گفت: چرا بلند شدي؟ چيزي نمي تونستم بگم. زبونم بند اومده بود. فقط گفتم: حاجي! محمد اومده بود. اونم اومد پاهام رو كه ديد زد زير گريه. بعد بچه ها رو صدا كرد. اونا هم همه گريه شون گرفته بود. اين شال يه بويي داشت كه كلّ فضاي خونه رو پر كرده بود. مسجد هم كه رفتيم كلّ مسجد پر شده بود از اين بو. رفتم پيش بقيه خانوم ها و گفتم: يادتونه گفته بودم اگه پاهام به زمين برسه صبح ميام. اونا هم منقلب شده بودند. يه خانومي بود كه ميگرن داشت. شال رو از دست من گرفت و يه لحظه به سرش بست و بعد هم باز كرد، از اون به بعد ديگه ميگرن اذيتش نكرده. مسجدي ها هم موضوع را فهميده بودند. واقعاً عاشورايي به پا شده بود. بعدها اين جريان به گوش آيت الله العظمي گلپايگاني(ره) رسيد. ايشون هم فرموده بودند: كه اينها رو پيش من بياريد. پيش ايشون رفتم ، كنار تختشون نشستم و شال رو بهشون دادم. شال رو روي چشم و قلبشون گذاشتند و گفتند: به جدّم قسم، بوي حسين(عليه السلام) رو ميده. بعد به آقازاده شون فرمودند: اون تربت رو بياريد، مي خوام با هم مقايسه شون كنم. وقتي تربت رو كنار شال گذاشتند، گفتند كه اين شال و تربت از يك جا اومده. بعد آقا فرمودند: فكر نكنيد اين يه تربت معموليه. اين تربت از زير بدن امام حسين(عليه السلام) برداشته شده، مال قتلگاه ست، دست به دستِ علما گشته تا به دست ما رسيده. بعد ادامه دادند: شما نيم سانت از اين شال رو به ما بديد، من هم به جاش بهتون از اين تربت مي دهم. بهشون گفتم: آقا بفرمايد تمام شال براي خودتان. ايشون فرمودند: اگه قرار بود اين شال به من برسه، خدا شما رو انتخاب نمي كرد. خداوند خانواده شهداء رو انتخاب كرد تا مقامشون رو به همه يادآور بشه … اگر روزي ارزش خون شهداي كربلا از بين رفت، ارزش خون شهداي شما هم از بين مي ره. بعد هم نيم سانت از شال بهشون دادم و يه مقدار از اون تربت ازشون گرفتم.»