مادر

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

مادر شهید بروجردی

22 اردیبهشت 1396 توسط فرشته نظري


معاون امور بسیج و فرهنگ دفاعی ستاد کل نیروهای مسلح با بیان اینکه مادر شهید بروجردی

از شیر زنان انقلاب اسلامی بود، گفت: ایشان در تحولات اجتماعی و مردمی منطقه نقش بسزایی داشت

و از چنین مادری فرزند ارزشمندی چون بروجردی تحویل انقلاب اسلامی شد.

 نظر دهید »

ایام فاطمیه تسلیت باد

09 اسفند 1395 توسط فرشته نظري

الّهمّ صلّ علی فاطمهٔ و أبیها و بعلها و بنیها [و السّرّ المستودع فیها] بعدد ما أحاط به علمک

 3 نظر

​فضیلت مادر

12 آذر 1395 توسط فرشته نظري

فضیلت مادر

 

شهید دستغیب در مورد برتری و فضیلت مقام مادر نوشته است: مستحب است در نیکی کردن، جانب مادر را بیشتر رعایت کند. رسول خدا صلی الله علیه و آله سه مرتبه امر به نیکی مادر فرمود و هنگامی که از آن حضرت سؤال شد: حق کدام یک از والدین بزرگ تر است؟ فرمود: آنکه نُه ماه تو را در شکم گرفت و بعد به سختی تو را زایید و بعد، از  خود تو را غذا داد.
در برخی از روایات حتی تصریح شده که نیکی به والدین، به ویژه خوش رفتاری با مادر و خدمت به او در زمان سالمندی، باعث محو گناهان فرزند می شود؛ یعنی خدمت به پدرو مادر، کفاره گناهان و عامل مهمی برای جلب نظر رحمت حضرت باری تعالی و در نتیجه، رسیدن به سعادت ابدی است.

 نظر دهید »

​ مــــادر...

11 آذر 1395 توسط فرشته نظري


مــــادر…


گفتند: شهيد که ديگر غسل نمی خواهد…

نمی دانستند ،

غسل هم بهانه ای بود

تا برای بار آخر پسرش را نوازش کند

 نظر دهید »

مادر شهیـــــد کشوری

11 آذر 1395 توسط فرشته نظري



مادر شهیـــــد کشوری

 

مرحومه فاطمه سیلاخوری که از مادران رشید سرلشکر شهید احمد کشوری

از خلبانان هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی ایران و

بسیجی شهید محمد کشوری بود…

باشد که نام و یاد این بانوی فاضله و دانا در کنار فرزندان شهیدش احمد

و محمد کشوری با صالحین و شهدا محشور شود.

شـــــــادی روحش صلـواتــــــ

 نظر دهید »

انتظار

11 آذر 1395 توسط فرشته نظري

 نظر دهید »

​مادر شهید گمنام!

11 آذر 1395 توسط فرشته نظري



مادر شهید گمنام!

 

انگار همین دیروز اتفاق افتاد. ماه شعبان بود که جنازه ای گمنام را آوردند. شناختم که ابوالقاسم نیست. اما باز هم به دنبال نشانه ای گشتم تا شاید نشانی از ابوالقاسم در وجودش پیدا کنم. حتی جوراب هایش را در آوردم. انگشت شصت او با انگشت پسرم فرق داشت. نمی دانم که چه شد به دلم افتاد او را بپذیرم و شاید تقدیر این بود که

شهید گمنام!
روی سنگ قبرت با دو رنگ سرخ و سبز نوشته بودند

نام: گمنام

شهرت: آشنا

نام پدر: روح الله

ت ت: یوم الله

محل شهادت: جاده ی ایران - کربلا

دلم می خواهد بدانم کیستی و از کجا آمده ای؟ به دنبال نشانه ات خانه به خانه می رویم تا که نشانه ی خانه ی مادرت را به ما می دهند! می دانم که نمی پرسی کدام مادر، او را که سال هاست می شناسی.

او که در نگاه اول به پیکر گلگونت در دلش یقین حاصل شد که تو فرزند او نیستی! تو ابوالقاسم او نیستی! ولی نمی دانم چه سبب شد تا تو در دلش جای گرفتی به اندازه ای که حتی بعد از برگشتن ابوالقاسم مهرش به تو کمتر نشد.

مادرت را ملاقات می کنیم. مادری که چروک های دستانش نشان از الفتی دیرینه با کار و تلاش دارد و چهره ی نورانی اش گویای ایمان محکمی است و لیاقت «قربانی دادن » دارد.

مادر نفس گرمی داشت. نشان تو را از او می پرسیم و این که چگونه شد تو را به جای فرزندش قبول کرد؟ مگر فرزندش ابوالقاسم را نمی شناخت؟ ! مادر ماجرا را این گونه تعریف کرد:

انگار همین دیروز اتفاق افتاد. ماه شعبان بود که جنازه ای گمنام را آوردند. شناختم که ابوالقاسم نیست. اما باز هم به دنبال نشانه ای گشتم تا شاید نشانی از ابوالقاسم در وجودش پیدا کنم. حتی جوراب هایش را در آوردم. انگشت شصت او با انگشت پسرم فرق داشت. نمی دانم که چه شد به دلم افتاد او را بپذیرم و شاید تقدیر این بود که پیکر او به دست ما به خاک سپرده شود.»

مادر با گفتن این جمله سکوت کرد و سپس آرام آرام چشمانش خیس شد. با بغضی در گلو ادامه داد:

«پانزده روز گذشت، ماه رمضان بود و ما هنوز لباس ماتم به تن داشتیم که پیکر گلگون شهید دیگری را با نام و نشان ابوالقاسم برایمان آوردند! من به همراه پدرش برای شناسایی بدن پسرم به سردخانه رفتیم. با یک نگاه تن پاره پاره ی ابوالقاسمم را شناختم.

با قاطعیت گفتم: این دیگر پسر خودم است. پدرش هم وقتی پیکر او را دید صورتش را با دستانش پوشاند و کمر به دیوار گذاشت و آرام آرام گریه کرد. زیر لب می گفت: کدام صیاد کبک مرا زد؟ ! کبک من خیلی زرنگ بود!

ای گمنام، خدا خواست که در غربت آشنا باشی! اما دریغا! دیر زمانی است که شیعیان هر مشت از خاک «مدینة النبی » را می بویند و به دنبال تربت مادرشان فاطمه (س) می گردند و چون مایوس می شوند دست به دعا برداشته، زمزمه می کنند: «اللهم کن لولیک… »

خدا خودش می داند این گمنام در نظر ما چه عزتی داشت که تا یک سال هر روز، اول بر سر تربت او می رفتیم و بعد بر سر تربت ابوالقاسم. اگر چیزی خیرات می کردم هر چند اندک، بین هر دو تقسیم می کردم. بعدها فهمیدم امتحانی بود که باید پس می دادیم و گمنام وسیله ای برای امتحان ما شد.

شبی در خواب دیدم که پسر دیگرم محمود برگه ی «طرح لبیک » را به من داد تا برایش امضا کنم. پدرش راضی به جبهه رفتن او نبود. و من گفتم: به جای پدرت عوض یک امضا، دو امضا می کنم و پای برگه را دو بار انگشت زدم. وقتی که ابوالقاسم را آوردند. فهمیدم که تعبیر دو امضا در خواب چه بود و باورم شد که مادر دو شهید شده ام.»

مادر باز هم اشک ریخت. مادر حتی گفت: «مراسم با عظمتی که برای «گمنام » گرفتیم برای عزیز خودمان نگرفتیم.»

بغض گلویمان را می فشرد.

خدایا! تنها تو می توانی برای «گمنام » ، «مادری آشنا» قرار دهی! چرا که تنها مامن غریبان تو هستی!

«گمنام » چقدر پیش غریبان «آشنا» شد که در خواب گفت: من بر سر سفره ی شهید جوکار مهمانم.

ای آشنای گمنام! تربتت نه تنها برای مادر ابوالقاسم که برای همه ی مردم شهرم و برای همه ی دل سوختگان و عاشقان منزلگاهی آشناست.

ای گمنام، خدا خواست که در غربت آشنا باشی! اما دریغا! دیر زمانی است که شیعیان هر مشت از خاک «مدینة النبی » را می بویند و به دنبال تربت مادرشان فاطمه (س) می گردند و چون مایوس می شوند دست به دعا برداشته، زمزمه می کنند: «اللهم کن لولیک… »

 نظر دهید »

شهید گمنام

10 آذر 1395 توسط فرشته نظري


روايت مادر شهيد مفقودي كه از بوي پيراهن، يوسفش را شناخت

يكي از خادمان شهدا روايت مي‌كند: مادر شهيد وارد سالن معراج شهدا شد، به پيكرهايي كه جز تكه‌اي استخوان از آنها باقي نمانده بود، نگاهي كرد و در برابر چشمان حيرت‌زده ما مستقيم به طرف پيكر فرزند شهيدش رفت و گفت «من يقين دارم كه اين پسرم است؛ من مادرم و بوي بچه‌ام را احساس مي‌كنم».

به گزارش خبرنگار ايثار و شهادت باشگاه خبري فارس «توانا»، معراج شهدا در شهر هزار و يك رنگ ما نقطه اتصال زمين به آسمان است؛ معراج شهدا آخرين ايستگاه انتظار شهدايي است كه خودشان سال‌ها پيش مهمان خان رحمت و فيض الهي شده و همسفره سيدالشهدا (ع)‌ هستند و پيكرهايشان را به عنوان عطيه‌اي الهي براي اين روزهاي ما، روزهاي غربت و روزمرگي به امانت گذاشته‌اند.
هر روز در اين سرا ولوله‌اي است از عنايات و كرامات شهداست؛ كراماتي كه با شنيدنشان جز يقين به زنده‌ بودن شهدا نتيجه ديگري نخواهد داشت. مطلبي كه در ادامه مي‌آيد، روايت «محمدرضا فياضي» يكي از خادمان معراج از كرامت شهداست.

در سال 1371، سربازي كه در معراج شهدا خدمت مي‌كرد و اسمش «رنجبر» بود، با چشم‌هايي گريان آمد و گفت «شب گذشته در يك رؤيا، يكي از شهداي گمنام به من گفت «مي‌خواهند مرا به عنوان شهيد گمنام دفن كنند، اما وسايل و پلاكم همراهم است».
به آن سرباز جوان گفتم «در اينجا خيلي‌ها خواب‌هاي مختلف مي‌بينند اما دليل نمي‌شود كه صحت داشته باشد؛ تو خسته‌اي، الان بايد استراحت كني» آن سرباز رفت؛ صبح كه آمد دوباره گفت «آن شهيد ديشب به من گفت در كنار جنازه‌ام يك بادگير آبي رنگ دارم كه دور آن را گِل، پوشانده است داخل جيب آن، پلاك هويت، جانماز، كارت پلاك و چشم مصنوعي‌ام ـ‌ شهيد در عمليات خيبر در جزيره مجنون از ناحيه چشم مجروح شده بود و چشم او را تخليه كرده و به جاي آن چشم مصنوعي گذاشته بودند ـ وجود دارد» به آن جوان گفتم «برو سالن معراج شهدا اما اگر اشتباه كرده باشي بايد بروي و شلمچه را شخم بزني!».

سرباز وارد سالن معراج شهدا شد و پيكرها را يكي يكي بررسي كرد تا اينكه پيكر شهيد مورد نظر را با نشانه‌هايي كه داده بود، يافت. پس از اطلاع دادن اين جريان به مسئولان و پيگيري قضيه، توانستم خانواده شهيد را پيدا كنم.

با برادر شهيد تماس گرفتم و به او گفتم «برادر شما جانباز ناحيه چشم بوده و در عمليات كربلاي 5 در سال 1365 به شهادت رسيده و مفقود شده است؟» گفت «بله تمام نشانه‌هايي كه مي‌گوييد، درست است» به او گفتم «براي شناسايي به همراه مادر به معراج شهدا بياييد»؛ برادر شهيد گفت «مادرم تازه قلبش را عمل كرده اگر اين موضوع را به او بگويم هيجان‌زده مي‌شود و ممكن است اتفاقي برايش بيفتد».

اما فرداي آن روز ديديم يكي از برادرها به همراه مادر شهيد به معراج آمدند؛ بچه‌ها به مادر چيزي نگفته بودند و مادر شهيد با صلابتي كه داشت، رو به من كرد و گفت «شهيد گمنام در اينجا داريد؟» گفتم «بله تعدادي از شهداي تفحص شده در معراج هستند كه گمنام‌اند» مادر شهيد مفقود گفت «مي‌توانم شهدا را ببينم؟» گفتم «بفرماييد».

مادر وارد سالن معراج شهدا شد؛ به پيكرهايي كه فقط تكه‌هايي از استخوان از آن باقي مانده بود، نگريست و خود را به پيكر همان شهيدي كه آن سرباز جوان نيز او را شناسايي كرده بود، رساند.

مادر شهيد رو به ما كرد و گفت «ديشب فرزندم به خوابم آمد و گفت من در معراج شهدا هستم و مي‌خواهند مرا به عنوان شهيد گمنام دفن كنند» به مادر شهيد گفتم «شما از كجا مطمئن هستيد كه اين فرزند شماست؟» ابروهايش را توي هم كرد و گفت «من مادرم و بوي بچه‌ام را احساس مي‌كنم».

براي اينكه از اين موضوع يقين پيدا كنم و احساس مادري را در وي ببينم، به مادر شهيد مفقود گفتم «اگر براي شما مقدور است لحظه‌اي از سالن خارج شويد، اينجا كار داريم». مادر شهيد از سالن بيرون رفت و در گوشه‌اي نشست؛ در اين فاصله پيكر مطهر شهيد را جابجا كردم؛ بعد از مدتي به وي گفتم «الآن مي‌توانيد بياييد داخل». مادر شهيد وارد سالن شد و بدون هيچ ترديدي به سمت پيكر فرزند شهيدش رفت درحالي كه ما جاي او را تغيير داده بوديم؛ و به ما گفت «من يقين دارم كه اين پسرم است؛ او به من گفته بود كه برمي‌گردد».

غوغايي در معراج شهدا به پا شد؛ خواهران و برادران شهيد مفقود، گريه مي‌كردند؛ مادر شهيد رو به فرزندانش كرد و گفت «براي چه گريه مي‌كنيد؟ اين امانتي بود كه خداوند به من داده بود، از من گرفت؛ حالا هم كه استخوان‌هايش را برايم آورده‌اند دوباره امانتي را به خودش تحويل مي‌دهم».

 نظر دهید »

مادر شهيد محمد معماريان

10 آذر 1395 توسط فرشته نظري

مادر شهيد محمد معماريان:

«محرم حدود 20 سال پيش بود كه تو يه اتفاق پام ضربه شديدي خورد،طوريكه قدرت حركت نداشتم. پام رو آتل بسته بودند. ناراحت بودم كه نمي تونستم تو اين ايام كمك كنم. نذر كرده بودم كه اگه پام تا روز عاشورا خوب بشه با بقيه دوستام ديگهاي مسجد را بشورم و كمكشون كنم. شب عاشورا رسيده بود و هنوز پام همونطور بود. از مسجد كه به خونه رفتم حال خوشي نداشتم. زيارت را خوندم و كلّي دعا كردم. نزديكهاي صبح بود كه گفتم يه مقدار بخوابم تا صبح با دوستام به مسجد بِرَم. تو خواب ديدم تو مسجد (المهدي) جمعيت زيادي جمع هستند و منم با دو تا عصا زير بغل رفته بودم. يه دسته عزاداريِ منظم، داشت وارد مسجد مي شد. جلوي دسته، شهيد سعيد آل طه داشت نوحه مي خوند. با خودم گفتم: اين كه شهيد شده بود! پس اينجا چيكار مي كنه؟! يه دفعه ديدم پسرم محمد هم كنارش هست. عصا زنان رفتم قسمت زنونه و داشتم اينها رو نگاه مي كردم كه ديدم محمد سراغم اومد و دستش را انداخت دور گردنم. بهش گفتم: مامان، چقدر بزرگ شدي! گفت: آره، از موقعي كه اومديم اينجا كلّي بزرگ شديم.

ديدم كنارش شهيدآزاديان هم وايساده. آزاديان به من گفت: حاج خانوم! خدا بد نده. محمد برگشت و گفت: مادرم چيزيش نيست. بعد رو كرد به خودم و گفت: مامان! چيه؟ چيزيت شده؟ گفتم: چيزي نيست؛ پاهام يه كم درد مي كرد، با عصا اومدم. محمد گفت: ما چند روز پيش رفتيم كربلا. از ضريح برات يه شال سبز آوردم. مي خواستم زودتر بيام كه آزاديان گفت: صبر كن كه با هم بريم. بعد تو راه رفته بوديم مرقد امام(ره). گفتيم امروز كه روز عاشوراست اول بريم مسجد، زيارت بخونيم بعد بيايم پيش شما. بعد دستهاشو باز كرد وكشيد از سر تا مچ پاهام؛ بعد آتل و باندها رو باز كرد و شال سبز را بست به پام و بعدش هم گفت: از استخونتنيست؛ يه كم به خاطر عضله ات است كه اون هم خوب مي شه ز خواب بيدار شدم، ديدم واقعيت داره؛ باندها همه باز شده بودند و شال سبزي به پاهام بسته شده بود. آروم بلند شدم و يواش يواش راه رفتم. من كه كف پام را نمي تونستم رو زمين بذارم حالا داشتم بدون عصا راه مي رفتم. رفتم پايين و شروع به كار كردم كه ديدم پدر محمد از خواب بيدار شده؛ به من گفت: چرا بلند شدي؟ چيزي نمي تونستم بگم. زبونم بند اومده بود. فقط گفتم: حاجي! محمد اومده بود. اونم اومد پاهام رو كه ديد زد زير گريه. بعد بچه ها رو صدا كرد. اونا هم همه گريه شون گرفته بود. اين شال يه بويي داشت كه كلّ فضاي خونه رو پر كرده بود. مسجد هم كه رفتيم كلّ مسجد پر شده بود از اين بو. رفتم پيش بقيه خانوم ها و گفتم: يادتونه گفته بودم اگه پاهام به زمين برسه صبح ميام. اونا هم منقلب شده بودند. يه خانومي بود كه ميگرن داشت. شال رو از دست من گرفت و يه لحظه به سرش بست و بعد هم باز كرد، از اون به بعد ديگه ميگرن اذيتش نكرده. مسجدي ها هم موضوع را فهميده بودند. واقعاً عاشورايي به پا شده بود. بعدها اين جريان به گوش آيت الله العظمي گلپايگاني(ره) رسيد. ايشون هم فرموده بودند: كه اينها رو پيش من بياريد. پيش ايشون رفتم ، كنار تختشون نشستم و شال رو بهشون دادم. شال رو روي چشم و قلبشون گذاشتند و گفتند: به جدّم قسم، بوي حسين(عليه السلام) رو مي‌ده. بعد به آقازاده شون فرمودند: اون تربت رو بياريد، مي خوام با هم مقايسه شون كنم. وقتي تربت رو كنار شال گذاشتند، گفتند كه اين شال و تربت از يك جا اومده. بعد آقا فرمودند: فكر نكنيد اين يه تربت معموليه. اين تربت از زير بدن امام حسين(عليه السلام) برداشته شده، مال قتلگاه ست، دست به دستِ علما گشته تا به دست ما رسيده. بعد ادامه دادند: شما نيم سانت از اين شال رو به ما بديد، من هم به جاش بهتون از اين تربت مي دهم. بهشون گفتم: آقا بفرمايد تمام شال براي خودتان. ايشون فرمودند: اگه قرار بود اين شال به من برسه، خدا شما رو انتخاب نمي كرد. خداوند خانواده شهداء رو انتخاب كرد تا مقامشون رو به همه يادآور بشه … اگر روزي ارزش خون شهداي كربلا از بين رفت، ارزش خون شهداي شما هم از بين مي ره. بعد هم نيم سانت از شال بهشون دادم و يه مقدار از اون تربت ازشون گرفتم.»

 

 

 نظر دهید »

مادر شهید

09 آذر 1395 توسط فرشته نظري

مادر شهید

هر وقت بارون میومد، مادرش میرفت زیر بارون !

اسرار کردن، تا بلاخره فلسفه کارش رو فهمیدن

گفت بدن پسرم الان زیره بارونه …

 نظر دهید »

​به یاد مادران شهدا...

09 آذر 1395 توسط فرشته نظري

به یاد مادران شهدا…

جلوی مادر با ادب نشست و گفت:مادرم ، من رو بیشتر دوست داری یا خدا رو ؟
!مادر : خب معلومه ، خدا رو !

امام حسین (ع) رو بیشتر دوست داری یا من رو ؟!مادر : امام حسین (ع) رو !

پس راضی هستی که من شهید بشم … فدای امام حسین (ع) بشم ؟

اینجوری مادرش رو راضی کرد و رفت …

رفت و فدای امام حسین (ع) شد …

سلامتی مادران شهیدی که زنده هستند و
شادی روح مادران شهیدی که از دنیا رفته اند صلوات…

 نظر دهید »

دلنوشته ​مادر شهید

09 آذر 1395 توسط فرشته نظري

مادر شهید

پای درد و دل هر مادر شهید که نشستیم،

دست هر مادر شهیدی رو که بوسیدیم،

اشک هر مادر شهیدی رو که شاهد شدیم،

همشون فقط یک چیز ازمون می خواستند:

به دوستاتون بگید جگرگوشه ی من رفت تا کسی چادر از سر دخترهای مردم نکشه

 نظر دهید »

درد دل مادر شهید

09 آذر 1395 توسط فرشته نظري

 


… طلاهایش را برای کمک به جبهه داد و از اتاق خارج شد ؛

جوانی صدا زد : حاج خانم ؛ رسیدِ طلاهاتون … !

گفت : من برای دو پسر شهیدم هم رسید نگرفتم … “

 نظر دهید »

درد دل مادر شهید

09 آذر 1395 توسط فرشته نظري

درد دل مادر شهید

اومدم سرمزارت پسرم تاکمی عقده ی دل رو واکنم

میکشم دستی به سنگ مدفنت شایداز غصه من هم کم شود

 نظر دهید »

مادر شهید

09 آذر 1395 توسط فرشته نظري

مدتی هست ندارم خبرت خبراز خون دل و درد و غمت

دل من لبریزدردو غصه ایست پا رو خون تو گذاشتن !قصه ایست

 نظر دهید »
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مادر

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • مادر
  • مادر شهید

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
کد ذکر ایام هفته

ابزار هدایت به بالای صفحه

تقویم شمسی

حدیث

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

دريافت كد دعاي فرج

ابزار خوش آمد گویی وبلاگ
  • کد نمایش افراد آنلاین
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس