يك حكايت از بوستان سعدي
11 آذر 1395 توسط فرشته نظري
يك حكايت از بوستان سعدي
وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم، دلآزرده به کنجی نشست و گریان همیگفت: مگر خُردی فراموش کردی که دُرْشتی میکنی؟
چه خوش گفت زالی به فرزند خویش
چو دیدش پلنگافکن و پیلتن
گر از عهد خُردیت یاد آمدی
که بیچاره بودی در آغوش من
نکردی درین روز بر من جفا
که تو شیرمردی و من پیرزن